یک نفس خون آشام ....
چشم هایم کم کم باز شد صدای مادرم را می شنیدم که می گفت:وای عزیزم بیدار شدی! بعد دیشب را به یاد آوردم با خودم گفتم:یعنی واقا یک خون آشام خون من را مکید پس یعنی الان من مردم؟با صدای بلند پرسیدم:من کجام؟ مامانم با عصبانیت گفت:می خواستی کجا باشی؟تو الان تو بیمارستانی میدونی خواهرت چه قدر گریه کرد جسیکا؟اون فقط 7 سالشه و عاشق تو است.سرم را از روی تخت بیمارستان بلند کردم و روی تخت نشستم و به مامانم خیره شدم وبا خودم گفتم:همه اتفاق هایی که دیشب افتاده حتما یک خواب بوده است.از مامانم پرسیدم:من آسیب جدی دیده بودم؟گفت:نه جز یک گزیدگی روی گردن چیز دیگری نبود.من چشام گشاد شد جوری که مامانم به من خندید.پرسیدم:من چند روز اینجا هستم؟مامانم گفت:خب دو روز.دوباره قلبم ایستاد اگر قرار باشد بمیرم یا به یک خون آشام تبدیل بشم جوری که من از دوستانم شنیدم باید 3 روز دیگر این اتفاق بیفتد.مامانم گفت:خب من میرم خانه دیگه وقت خواب منم رسیده است.و از در اتاق بیرون رفت سرم چرخواندم وبه پنجره نگاه کردم.اون پسر آنجا بود به من لبخند میزد روی شیشه که بخار گرفته بود نوشت(3روز دیگر تو هم یکی از مایی)وبه بخار سیاهی تبدیل شد و از آنجا دور شد ومن را با خیال هایم تنها گذاشت
نظرات شما عزیزان:
اگه وجود داره ادرس شو بدین میخوام خون اشام بشم ههههههههههههه
ههههههههههههههههههههه
خدای وبلاگ قشنگی داری خسته نباشی
پاسخ:mamnoon
الان تو خون اشام هستی؟ ههههههههههههه
هههههههههههههههههههههه
ههههههههههههه ببخشید بای منتظر شما هستم
پاسخ:mamnoon hatman ye sar mizanam
برچسبها: داستان زندگیه یک خون آشام,